جدول جو
جدول جو

معنی سرمست شدن - جستجوی لغت در جدول جو

سرمست شدن
(طِ جُ تَ)
مست گشتن:
چو سرمست شد نوذر شهریار
به پرده درون رفت دل کینه دار.
فردوسی.
در آینه عنایت صیقل شناخته
زوقبله کرده و شده سرمست و مستهام.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
سرمست شدن
سرخوش شدن، نشئه شدن، کیفور شدن، ملنگ شدن، شادمان گشتن، پرنشاط شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راست شدن
تصویر راست شدن
راست گردیدن، راست گشتن
برپاخاستن، ایستادن، برخاستن، مقابل کج شدن و خم شدن، از کجی درآمدن
حقیقت پیدا کردن، به حقیقت پیوستن، مطابق درآمدن، درست درآمدن
مرتب شدن، سازگار شدن، درست شدن، رو به راه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درست شدن
تصویر درست شدن
ساخته شدن، آماده شدن
اصلاح شدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
آماده شدن. مهیا شدن. ساخته شدن.
- امثال:
با این چیزها قبر آقا درست نمی شود. (امثال و حکم).
، صحیح و سالم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). استصحاح. (تاج المصادر بیهقی). بهبود یافتن. تندرست گشتن. صحت یافتن: تیری بیامد بر چشم قتاده بن النعمان و یک چشم او برکند و بروی او فروافتاد، قتاده بنشست و آن چشم خویش بر دست گرفت، پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم به دست مبارک خویش آن چشم قتاده بازجای نهاده بود و باد به وی دمیده چشم وی درست شد بهتر از آنکه اول بود. (ترجمه طبری بلعمی).
بمان تا شوند از پزشکان درست
زمان جستن اکنون بدین کار تست.
فردوسی.
ز یک عطاش توانگر شود دو صد درویش
شود درست ز یک دیدنش دو صد بیمار.
قطران.
تباه اگر بخورد زو شود بوقت درست
درست اگر بخورد زو نگردد ایچ تباه.
قطران.
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند.
ناصرخسرو.
همه اعضای او درست شد چنانکه گوئی بیمار نبود. (قصص الانبیاء ص 140). زنخ او سست شد چنانکه هیچ سخن نتوانست گفت، یعقوب او را دعا کرد خدا او را صحت بخشید و درست شد. (قصص الانبیاء ص 86).
هر آن بیماری که از آن خرما بخورد درساعت درست شود. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). ریشها [در مسکنهای شمالی] زود درست شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریش را داروی خشک کننده باید تا درست شود و مضرت داروی تر پیشتر یاد کرده آمده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). روزه دارید تا درست شوید. (کیمیای سعادت). اسماعیل دست او بگرفت و او درست شد. (جهانگشای جوینی). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان سعدی).
هر گه که گویم این دل ریشم درست شد
بر وی پراکند نمکی از ملاحتش.
سعدی.
، اصلاح شدن. مرمت شدن. بهتر شدن. (ناظم الاطباء). به گونۀ نخست بازگشتن:
به جفا دل منه که چست شود
آنچه بشکست کم درست شود.
اوحدی.
اسحنفار، راست و درست شدن راه. (از منتهی الارب). وعوره، درست شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی)، کامل شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). استوار و برقرار و مقرر شدن. پایدار و پابرجا شدن. استقامه. (از منتهی الارب). جایگیر شدن:
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
درغار تاریک چندی بجست.
فردوسی.
ز گفتار او گردیه گشت سست
شد اندیشه ها بر دلش بر درست.
فردوسی.
کنون رای هر دو بدان شددرست
که از کین همی دل نخواهیم شست.
فردوسی.
وزآن پس بر آن رایشان شد درست
که یکسر به خون دست بایست شست.
فردوسی.
جو توشۀ پیغامبران است وتوشۀ پارسا مردمان که دین بدیشان درست شود. (نوروزنامه). اقناف، درست شدن کار. تهادن، درست و راست شدن کار. (از منتهی الارب)، ثابت شدن. مدلل و مبرهن گشتن. محقق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقرر شدن. (اصطلاح تاریخ بیهقی). تحقق. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بتحقیق پیوستن. یقین شدن. مسلم شدن. باور شدن: درست شدن خبر، تحقیق آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تقرر. (دهار) : قتیبه... عزم کرد که از خراسان به خوارزم شود و آنجا حصار گیرد نامه نوشت از سلیمان به خویشتن که به نزدیک من درست شد که امیری از امیران امیه... بر دست وی شهرستان قسطنطنیه گشاده شود. (ترجمه طبری بلعمی). خبر به هرمز بردند که پرویز بگریخت پس آن تهمت [که ملک پدر طلب همی کند] بر پرویز درست شد. (ترجمه طبری بلعمی). آن روز که زید بن حارثه به در مدینه آمد... همی گفتی که از قریش فلان و فلان را بکشتند... کعب بن اشرف گفتی این نشاید بودن... چون خبر درست شد او به مکه شد و مردمان را تعزیت کرد. (ترجمه تاریخ طبری).
تو بر اختر شیرزادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست.
فردوسی.
مرا آن سخن این زمان شد درست
ز دل مهربانی نشایست شست.
فردوسی.
شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها نخواهید شست.
فردوسی.
یکایک بدان رایشان شد درست
کزآن روی چاره ببایست جست.
فردوسی.
مگر کاین شود بر سیاوش درست
کنون چارۀ این ببایدت جست.
فردوسی.
درست شد که حیوان نه از پس نبات بود. (کشف المحجوب سگزی). آنچه یافته آید و درست شود بر دار می کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی [کوتوال] فرستاد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید... و خبر جز خیر و خوبی نیست... پس ازآن درست شد که پیغامهای نیکو بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 66).
شد این آگهی زی سپهبد درست
سبک هر دوان را گرفت و بجست.
اسدی.
عزیز چون آن بدید گفت یقین درست شد و وسوسۀ شیطان از دل من زایل شد. (قصص الانبیاء ص 183). عرض کرد ملکا مرا از دوستان وی گردان، ندا آمد که یاموسی پیغمبری تو درست شد. (قصص الانبیاء ص 112).
اکنون که شد درست که تو دشمن منی
نیزاز دو دست تو نگوارد شکر مرا.
ناصرخسرو.
پیغامبر ایشان رااز کشتن پرویز در آن ساعت خبر داد... و بعد چندی که سخن پیغامبر علیه السلام درست شد باذان در آن معجز مسلمان شد. (مجمل التواریخ و القصص). ابن المقفع در کتاب سیرالعجم می آورد که بناء همدان ملکی کرده است که دیوان در فرمان او بودندی پیش از سلیمان و از این جایگه درست می شود که ملک جمشید بوده است. (مجمل التواریخ والقصص). آنچه در عهد امیر حمید بوده است بتمامی در کتاب خویش یاد نکرده و همچنین آنچه بعد از امیر حمید ما را درست شده است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 115). امروز درست شد که دین حق اسلام است. (تذکرهالاولیاء عطار). از مذهب خواجه این معنی درست شد و... (کتاب النقض ص 486). به گواهی خواجه امام عبدالحمید بن عبدالکریم حنفی... الحاد به دین ابوالفتوح درست شد. (نقض الفضائح ص 93). پیش قضاه اسلام درست شده بود... که میان خمر و زمر و فسق و فجور صحابۀ پاک و زنان رسول (ص) رابد گفته بودند. (نقض الفضائح ص 152). یوسف (ع) آنها را که به خدائی نشایند خدای می خواند نه نبوت او را نقصانی می کند و نه بدان قول خدائی بدیشان درست می شود. (کتاب النقض ص 362). چون درست شد که مذهب مجبران به گبرکی ماننده تر است در این صورت این قدر کفایت است و تمام... (کتاب النقض ص 446).
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
بترک خویش بگو ای که طالب اوئی.
سعدی.
مرا به منظر خوبان اگر نباشد کار
درست شد بحقیقت که نقش دیوارم.
سعدی.
گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ می زنم.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
اکنون که بی وفایی یارت درست شد
در دل شکن امید که پیمان شکست یار.
؟
، روشن شدن. معلوم شدن:
کم و بیش ایشان همه بازجست
همی بود تا رازها شد درست.
فردوسی.
چو نام و نژادم ترا شد درست
مرا هم بباید ز تو نام جست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ / شِ لِ / لَ زَ دَ)
حالتی دست دادن از سستی و لذت و نشاط و کم خردی با خوردن شراب و دیگر مسکرات و امثال آن. سکر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). نزف. انزاف. نشوه. انتشاء. ثمل. انهکاک. دجر. صاحب آنندراج گوید: گرم شدن، سرگران گردیدن، از پرکار شدن، از پرکار رفتن، سرمست شدن، نشئه گرفتن، نشئه بردن، بلند شدن، سخت شدن دماغ، دماغ رسیدن، دماغ آرایش دادن، دماغ رساندن، شکفته کردن دماغ، دماغ گرم کردن، از مترادفات آن است. -انتهی:
شود در نوازش بدین گونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.
فردوسی.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
حاکم روز قضای تو شده مست مگر
نه حکیمست که سازندۀ گردنده قضاست.
ناصرخسرو.
نی مشو آخر به یک می مست نیز
می طلب چون بی نهایت هست نیز.
عطار.
باده از ما مست شد نی ما ازو
قالب از ما هست شدنی ما ازو.
مولوی (مثنوی).
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی (بوستان).
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چوما
گر محتسب به خانه خمار بگذرد.
سعدی.
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت.
سعدی.
مستی خمرش نشود آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست.
سعدی.
انهزاج، مست شدن از بگنی و مانند آن. (منتهی الارب). ابث، مست شدن از پر خوردن شیر اشتر.
- مست شدن از خواب،سخت به خواب شدن:
بدان گه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایۀ چربدست.
فردوسی.
، خوسه شدن. لاس شدن. چنانکه شتر یا گربه و جز آن. به فحل آمدن. به گشن آمدن. خواهان گشنی شدن. نر خواستن. تیزشهوت شدن فحل: ضراب، مست شدن اشتر و تیزشهوت شدن. (تاج المصادر بیهقی). قطم، مست شدن اشتر و فا گشنی آمدن او. (تاج المصادر بیهقی) ، سرکش و غیرمطیع شدن. خشمناک شدن چنانکه درفیل نر و اشتر نر و غیره: هیاج، مست شدن شتر
لغت نامه دهخدا
(طِ خوَشْ / خُشْ شُ دَ)
واماندن. درماندن. از کار افتادن. ضعیف شدن: خالد استواری حصار که دید سست تر شد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ز اسب اندر آمد بدید آن سرای
جهانجوی را سست شد دست و پای.
فردوسی.
خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و زشت شد آن طلعت هژیر.
ناصرخسرو.
، از کار افتادن. مردن: و یعقوب را بدید و بپرسید که ترا چندعمر است گفت صدوبیست سال گفت خلاف گویی در ساعت زنخ سست شد. (قصص الانبیاء ص 86)
لغت نامه دهخدا
(تَ نِ /نَ دَ)
از کجی برآمدن. مقابل کج شدن و خم شدن. مستقیم قرار گرفتن. به استقامت گراییدن. افراخته شدن. از انحنا بیرون رفتن:
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم.
عنصری.
راست شو چون تیرو واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان.
مولوی.
سرش باز پیچید و رگ راست شد
و گر وی نبودی زمان خواست شد
ملک را کمان کجی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد.
(بوستان).
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
سعدی.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
موی بتلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت گوژ.
(گلستان).
استقامت، راست شدن. استوا، راست شدن. (ترجمان القرآن). استنباب. راست شدن. (زوزنی). اسلحباب، راست و دراز شدن راه و جز آن. (زوزنی) (المنجد). اسمهرار، معتدل و راست و بر پا شدن. (منتهی الارب). اعتدال، راست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقعیلال، راست شدن در سواری. (منتهی الارب). انصیات، راست قامت شدن. (آنندراج) (منتهی الارب).
- راست شدن تیر بنشانه، بهدف رسیدن آن. بهدف خوردن آن:
تیرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان بچپ کشیدم.
خاقانی.
- راست شدن موی بر اندام، کنایه از سخت هراسناک شدن. سخت ترسیدن. عظیم بیم کردن و وحشت زده شدن.
، کنایه از سخت خشمناک شدن. انتفاش، موی بر اندام راست شدن. (زوزنی)، بپای خاستن. ایستادن. برخاستن. نهوض. انتهاض. (یادداشت مؤلف). شق شدن. (یادداشت مؤلف). شق، راست و دراز شدن بی آنکه مایل راست و چپ باشد. (منتهی الارب)، معلوم شدن. بحقیقت پیوستن. تحقق یافتن. واقعیت پیدا کردن. مطابق درآمدن. مقابل دروغ شدن. کشف شدن. استوار شدن: به اندک توجهی راست شود که با کالنجار مردی خردمند است و بنده ای راست. (تاریخ بیهقی ص 476). مبره، راست شدن. (ترجمان القرآن).
- راست شدن خواب، به نیکی گزارده شدن. واقعیت یافتن. بمعنی مطابق رؤیا بفعل آمدن. (آنندراج). بمعنی مطابق خواب بظهور آمدن. (ارمغان آصفی). تعبیر صحیح پیدا کردن: گفتا خواب دوشین من راست شد که محمد را همی دیدم که با من تلطیف می کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
شب خواب دیدمت ببرخویشتن ولیک
آن بخت کو که راست شود خواب عاشقان.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- راست شدن ظن، مطابق درآمدن آن:
فغان از بدیها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابلیس راست.
(بوستان).
رجوع به راست شدن گمان شود.
- راست شدن گمان، تحقق یافتن گمان. مطابق درآمدن آن:
از ما گمان حسن و وفا بوده دوست را
شکر خدا که راست شد آخر گمان دوست.
ملاجامی (از ارمغان آصفی).
، صادق شدن. حقیقت داشتن. درستکار شدن:
راست شو تا براستان برسی
خاک شو تا بر آستان برسی.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
، مصداق پیدا کردن. درست درآمدن: کارها بزور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد، من غلب سلب ظاهر شود و شعر
و ما السیف الا لمن سله
ولم یزل الملک فیمن غلب.
راست شود. (سندبادنامه ص 5)، روبراه شدن. درست شدن. ساخته آمدن. مرتب شدن. اصلاح شدن. سر وصورت گرفتن. انتظام یافتن. بصلاح آمدن:
بنامه راست شود نامه کرد باید و بس
به تیغ کار نگردد درست و با سر و جان.
فرخی.
کاشکی کار من و تو بدرم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم.
فرخی.
نامۀ عمرو [لیث] رسید از سمرقند که شغل من [یعنی امر خلاصی از اسارت اسماعیل بن احمد] به بیست بار هزارهزاردرم راست شد که مرا بگذارند. (تاریخ سیستان). چون این کوکبه راست شد من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکانها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). این خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجۀ خمول باشی و بروزگار این کار راست شود. (تاریخ بیهقی). خردمندان که در این تأمل کنند مقرر گردد ایشان را که بجهد و جد آدمی اگر چه بسیار عدت و حشمت و آلت دارند کار راست نشود. (تاریخ بیهقی ص 678).
چون راست شود کار و بارت
بندیش بر فرود کارت.
؟ (از لغت اسدی).
چو شاهیت یکسر مرا خواست شد
از این زابلی کار تو راست شد.
اسدی (گرشاسبنامۀ ص 87).
چو کار افتاده ای را کار شد راست
در گنجینه بگشاد و برآراست.
نظامی.
آن بخت که کار از او شود راست
آن روز بدست راست برخاست.
نظامی.
مرگ سخت است کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. (تذکره الاولیاء عطار).
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست.
ملک الشعراء بهار.
خود ز سبک مغز و تندخوی چه خیزد
تا که شود کار ملک راست از ایشان.
حاج سیدنصراﷲ تقوی.
انتظام، اتلباب، اتلیباب، راست شدن کار. (آنندراج). (صراح) اسبطرار، راست ودرست شدن بلاد. (ناظم الاطباء). استنباب، کامل و راست شدن کار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). استداد، راست شدن و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استذناب، کامل و راست شدن. ائتداف، تمام و مهیا و راست شدن کار. (منتهی الارب). تمهد، راست شدن حال و کار. (از المنجد)، صافی شدن. یکی شدن. آرام یافتن: اکنون که دلها راست شد و ایزد تعالی و تقدس این کار نیکو گردانید اثر فتح و نصرت همه عالم است. (تاریخ سیستان)، یکرو شدن. یکی شدن. یکدل و یکجهت شدن. برابر شدن. متفق شدن:
و گر بر من نخواهد شد دلت راست
بدشواری توانی عذر آن خواست.
نظامی.
چون شه این گفت و رایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست.
نظامی.
- راست شدن با، متفق شدن با. یکرو ویکی شدن با: و بعد از مدتی او را معلوم شد که لشکر با وی دل بد کرده اند و با امیر احمد راست شده اند. (تاریخ بخارا).
، سازگاری یافتن. سازگار شدن. هم آهنگ شدن. برابر شدن. معادل شدن. یکی شدن: تناسب چه باشد راست شدن دو نسبت یا بیشتر. (التفهیم). تساوی، راست و برابر و یکسان شدن. تسوی، راست شدن. (زوزنی). سداده، راست شدن. (ترجمان القرآن). راست و درست شدن درکردار و گفتار. (ناظم الاطباء). سدود، راست شدن. (دهار)، قرار گرفتن. مقرر شدن. مسلم شدن. بتصرف آمدن. از آن او شدن: پس به مدائن آمد و همه پادشاهی راست کرد و چون مملکت بر انوشیروان راست شد آرزو آمدش که ببلخ شود. (ترجمه طبری بلعمی). و کارهای دین راست کرد و در پنج سال ملک بر وی راست شد و دنیا را آبادان کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
چو گردد مرا راست ماچین و چین
نخواهیم یاری ز مکران زمین.
فردوسی.
چو گیتی مر او را [اردشیررا] همه راست شد
ز همت به کیوان همی خواست شد.
فردوسی.
چو گیتی همه راست شد بر پدرش
گشاد از میان باز زرین کمرش.
فردوسی.
مظفر بدارالامان باز گشت و کار سیستان بر او راست شد. (تاریخ سیستان).
گرم و سرد و خشک و تر چون راست شد
راستیشان کرد شیر و انگبین.
ناصرخسرو.
وهب بن منبه گوید چون مملکت بر سلیمان راست شد. (قصص الانبیاء ص 16)، متشکل شدن. تلفیق یافتن. بهم پیوستن: تا ببینند که خدای تعالی چگونه مرده زنده کند پس اندامهایش یک یک راست شد. (قصص الانبیاء ص 83).
- راست شدن نیزه، دراز شدن. متوجه شدن: شرعت الرماح شرعاً، راست شد نیزه ها بسوی کسی. (منتهی الارب).
- راست شدن معرکه، برپا شدن آن. درگرفتن هنگامه
لغت نامه دهخدا
(طِتَ)
کنایه از نهایت باریک شدن در سحق، توتیا شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرمت شدن
تصویر مرمت شدن
اصلاح شدن بنا و غیره تعمیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درست شدن
تصویر درست شدن
آماده و مهیا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سست شدن
تصویر سست شدن
از کار افتادن، ضعیف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربسر شدن
تصویر سربسر شدن
مساوی شدن معادل گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تعمیر شدن، بازسازی شدن، اصلاح شدن، ترمیم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرخوش کردن، نشئه کردن، از خودبی خود کردن، مست کردن، می زده کردن، شادمان کردن، پرنشاط کردن، مغرور ساختن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضعیف شدن، ناتوان گشتن، بی رمق شدن، کم زور شدن، درماندن، واماندن، از کار افتادن، دل سردشدن، مایوس شدن، نومید شدن، مردد شدن، تردید داشتن، کاهلی کردن، تنبلی کردن، مسامحه کردن، شل شدن، کند شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرمست شدن، سرخوش شدن، نشئه شدن، بی خودگشتن، از خودبی خود شدن، مجذوب شدن، مدهوش شدن، بی هوش شدن، مغرور گشتن، غره شدن، هیجان زده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد